داستان مادر موش و بچه ها

ساخت وبلاگ

یكی بود یكی نبود.موش كوچولو توی لونه پیش مادر,ش نشسته بود. مادر,ش داشت تندتند بافتنی می بافت.حوصله ی موش كوچولو سر رفت. پاشد و یواشكی از لونه اومد بیرون. مادر,ش متوجه نشد. موش كوچولوجلوی لونه نشست و شروع كرد به خاك بازی. بوی موش كوچولو به دماغ گربه ی شكمو كه همون نزدیكی ها قدم می زد، خورد. گربه ی شکمو راه افتاد  و اومد جلوی لونه ی موش كوچولو ایستاد. موش كوچولو اونقدر سرگرم بازی بود كه گربه را ندید.گربه آهسته رفت و دستش را دراز كرد تا اونو بگیره. مامان موش كوچولو كه متوجه شده بود اون توی لونه نیست، اومد دم در . گربه  را دید ، ترسید و دم موش كوچولو را گرفت و كشیدش توی لونه و در را بست. موش كوچولو جیغ كشید و گفت: وای دمم درد گرفت، چكار میكنی مامان؟مامانش گفت: از دست گربه نجاتت دادم. اگه دیر رسیده بودم ، الان گربه خورده بودت. موش كوچولو رفت پشت پنجره و گربه را دید كه دمش را روی كولش گذاشته بود و داشت  می رفت.  نفس راحتی كشید و مامانش را بغل كرد و بوسید و گفت: مامان جون متشكرم كه مواظبم بودی و نگذاشتی بلایی به سرم بیاد.مامانش خندید و گفت: بچه ی سربه هوا ، اگه مواظبت نبودم الان تو معده ی گربه ی شكمو بودی. بعد بافتنیش را برداشت و دوباره مشغول بافتن شد. موش كوچولو هم با دقت به دستهای مامانش نگاه می كرد تا یاد بگیرد و او هم بافتنی ببافد و حوصله اش سر نرود. موش كوچولو فهمیده بود كه نباید بی اجازه ی مامانش از خونه بیرون بره چون ممكنه بلایی سرش بیاد.



▌│█║▌║▌║ فرق عشق صادق و کاذب ▌│█║▌║▌║...
ما را در سایت ▌│█║▌║▌║ فرق عشق صادق و کاذب ▌│█║▌║▌║ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3eleman13605 بازدید : 197 تاريخ : جمعه 16 آذر 1397 ساعت: 6:11